امروز 6 آبان سال 94 ساعت 5 غروب :
تصمیم گرفتم موقع اذان مغرب بخوابم. روز قبلش نماز نخونده بودم.
اول خواب از دانشگاه شروع شد.
داخل دانشگاه اوایل خوای وضعیت عالی نداشت و دانشگاهش خیلی سطح پایین بود و ما اعتراض کردیم ...
یهو کل دانشگاه تغییر کرد و پیشرفته شد !!!
دانشگاه شبیه به یه پیست رقص شده بود، رقص نور و یه آهنگ بلند !!!
من با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم ...
سعی کردم باهاشون همراه بشم ولی هیچی از کاریی که میکردن رو نمیتونستم انجام بدم بعد ازشون پرسیدم من رو توی جمعتون راه نمیدین ؟
گفت سعی کن یاد بگیری - گفتم باشه ...
روز ها گذشت و من کم کم تونستم باهاشون همراه بشم. یه طور خاصی بود که دیگه داشتم به یه عضو اصلی تبدیل میشدم.
بهم گفتن باید توی تیم فوتبال بازی کنم نمیدونم هر چیزی میگفتن انجام میدادم یه جور خاصی بود.
آرسنال چند روز قبل از یه تیم به اسم شیفیلد باخته بود. ما با همون تیم بازی داشتیم. یه تیم افتضاح بود تیم دانشگاهمون، اصلا بویی از فوتبال نبرده بودن. ( امریکایی ها فوتبال دوست ندارن )
3 تا گل خورده بودیم که منو تازه فرستادن داخل زمین - اول میخواستم دروازه وایسم چون خیلی دوست دارم - بعدش گفتن برو جلو یه دروازبان خوب داریم. دروازبانی که داشتیم دقیقا مثل اولیور کان بود.
ما ستا گل خورده بودیم ولی سعی کردیم اول روحیمون از بین نره ...
زمینی که توش بازی میکردیم استادیوم نبود یه زمین کوچیک مثل گل کوچیک بود. ولی پر از تماشاگر و تشویق زیاد که انگار جام جهانیه اصلا نمیدونستم حساسیت بازی برای چیه !!!
ما کلا 5 نفر بودیم.
خیلی راحت یه گل زدم. و رفتم خوشحالی ام رو با بقیه قسمت کردم ...
تیممون فوق العاده روحیه گرفته بود. و داشتیم خیلی فوق العاده بازی میکردیم و تونستیم گل دوم هم بزنیم و گفتم ایول تیم مقابل داره از ما میترسه ....
یه جوری شده بود که وحشت تموم وجودشون رو گرفته بود ...
اخرین موقعیتم رسید توی دقایق پایانی و با پشت پا گل زدم !!!
بازی رو مساوی کردیم و خوشحالی که حد نداشت ....
توی همین خوشحالی بودم که یهو پرت شدم توی یه خواب دیگه ...
خوابی که ارتباط زیادی با این خواب ها نداشت ...
کاملا از شخصیت خودم دور شده بودم ...
رفته بودم چند سال بعد ...
توی خونه یکدفعه بلند شدم. خونه فوق العاده تاریک بود انگار اصلا برق وجود نداره. ( خونه دقیقا شبیه خونه خودمون بود )
یه لامپ ضعیقی توی خونمون روشن بود. فکر کنم نورش از ژنراتور بود ...
کسی نبود فقط مادرم و یه خانومی بود با ستا بچه !!!
از مادرم پرسیدم اینا کی هستن ؟
گفت اونا خانوادت هستن !!!
پرسیدم امروز چندومه ؟
بهم گفت سال 1400 هست ... ( توی پست قبلی که سال پیش ابان ماه نوشتم گفته بودم 16 سال که تصور خودم بود. درستش 6 ساله چون تاریخ گفته بود.)
واسم سوال اخه یکی از بچه های من 8 سالش بود. چجوری فقط 6 سال گذشته !!!
مامانم انگار میدونست که من این 6 سال کنترلی روی ادمم نداشتم. چون واسش تعریف کردم اصلا اهمیتی نداد بهش و بهم گفت که این حرفارو به خانومت نگو ناراحت میشه بعد فکر میکنه که تو یه ادم دیگه هستی و انتخابش نکردی ...
گفت کم سختی کشیدن حالا میخوای بهشون بگی دوستون هم ندارم ؟ گفتم باشه و قبول کردم ...
رفتم تا حداقل ببینمشون ...
انقدر تاریک بود که اصلا نمیشد دیدشون ...
گفتم یکی برق رو روشن کنه اخه این چه کاریه توی تاریکی نشستین ؟
اصلا کسی به حرفم توجه نکرد ...
خیلی بد بود انگار یه آدم اضافه ای بودم ...
از گذشته خودم هیچی نمیدونستم که چیکار کردم که اینا انقدر از من بیزارن ؟
ولی این حس رو داشتم که یه شخصیت افتضاحی بودم.
ادامه دارد ...
ادامه مطلب
طبقه بندی: اعتراف، داستان نویسی، تفاوت، خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: امام زمان، آمریکا، خواب، خواب_وحشتناک، آخر دنیا، یا مهدی، ظهور،
سلام ...
میلاد رسول اکرم و امام جعفر صادق ( ع ) رو به همه دوستان عزیز تبریک میگم.
میلاد رسول اکرم و امام جعفر صادق ( ع ) رو به همه دوستان عزیز تبریک میگم.
چیز خاصی نمیخوام بگم ...
فقط هر کسی که این پست رو میخونه یه ارزو واسه هر کسی که میخواد بکنه ...
فقط یک ارزو ...
فقط یک ارزو ...
تکراری هم نباشه ...
من :
" خدایا ظهور امام زمان ( عج ) را نزدیک بگردان ... "
" خدایا ظهور امام زمان ( عج ) را نزدیک بگردان ... "
یا مهدی ...
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: یا مهدی، مهدی ( عج )، امام زمان، حضرت محمد، امام جعفر صادق، امام صادق ( ع )، محمد ( ص )،
توی گفتنش هم دو دل بودم که بگم یا نگم ...
پی نوشت : من متن هایی رو که مینویسم اصلا نمیخونم ببخشید که یکم بهم ریخته میشه
ممنون از نگاه های مهربونتون
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: احساس های بد، خواب بد، خواب ترسناک، یا مهدی، خواب بعد از ظهر، احساس ترس، خواب،
من ساعت 5 تا 7 یه خوابی دیدم که ...
بیخیال الان همه فکر میکنن من دیونه شدم ...
ولی یه جاهایش رو واستون تعریف میکنم - خواب دیده بودم که 16 سال رفته بودم جلو ...
زن داشتم 3 تا بچه داشتم !!!
اسم یکی فرناز بود - یکی فرجام - یکی فولاد ...
خواب خیلی وحشتناکی بود ... دنیا داشت نابود میشد مثل فیلم های آخر زمان بود ...
واااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ...
این چه خوابی بود ...
من بعضی مواقع یه خواب هایی میبینم - یبار خواب دیده بودم که رفته بودم خونه یکی ...
اون طرف رو اصلا نمیشناختم ...
بعد خواب داستان رو براش تعریف کردم داشت شاخ در میاورد تمام جزئیات خونشون رو درست گفته بودم ...
فقط دعا کنین که این خوابی که دیدم اشتباه باشه - یا خدا اون چی بود دیگه ... همه داشتن همدیگرو میکشتن ...
ترس همجارو گرفته بود ... همه داشتن فرار میکردن نمیدونم از چی ... دست همه هم یه شمشیر بزرگ وپهن بود که داشتن همو میکشتن ...
اینجاش ترس نداشت - بعد از دیدن این صحنه ها توی خواب از خواب پریدم بعد دیدم یکی جلوم وایساده بقیه نبیبنش ...
بهم گفت تو چیز هایی رو دیدی که نباید میدی بعد اومد نزدیک و بهم گفت تو نمیتونی حرفی بزنی ... بعد جونمو راحت گرفت ووو
از خواب پریدم ...
این چه خوابی بود ...
خدیا یعنی تو اخر زمان دنیا اینجوری میشه ؟ من طرف کی بودم ؟؟؟
خدایا کمکمون کن ...
یا مهدی ...
پی نوشت : من متن هایی رو که مینویسم اصلا نمیخونم ببخشید که یکم بهم ریخته میشه
ممنون از نگاه های مهربونتون
تمام چیزایی رو که دیدم توی گوگل درایو نوشتم ...
تا یادم نره ...
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: احساس های بد، خواب بد، خواب ترسناک، یا مهدی، خواب بعد از ظهر، احساس ترس، خواب،